حدود 10 نتیجه (0.92) ثانیه پخش همه دارای پیشواز
زبان
نتایج فارسی نمایش داده شود

Iman Biavarim Be Aghaze Fasle Sard 4 - Forough Farrokhzad

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟ و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟ آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟ آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد " گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم " انسان پوک انسان پوک پر از اعتماد نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخوانند و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن میدرند و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد : صبور ، سنگین ، سرگردان... در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را تکرارمی کند سلام سلام

Iman Biavarim Be Aghaze Fasle Sard 3 - Forough Farrokhzad

سلام ای شب معصوم ! سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها ارواح مهربان تبرها را میبویند من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم و این جهان به لانه ی ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا میبوسند در ذهن خود طناب دار ترا میبافند سلام ای شب معصوم میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست چرا نگاه نکردم ؟ مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد چرا نگاه نکردم ؟ انگار مادرم گریسته بود آن شب آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ، و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود ، و من در آینه میدیدش که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود و ناگهان صدایم کرد و من عروس خوشه های اقاقی شدم .انگار مادرم گریسته بود آن شب چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید چرا نگاه نکردم ؟ تمام لحظه های سعادت میدانستند که دستهای تو ویران خواهد شد و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت چهار بار نواخت و من به ان زن کوچک بر خوردم که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا با خود بسوی بستر میبرد

Iman Biavarim Be Aghaze Fasle Sard 2 - Forough Farrokhzad

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها نمایان شدند انگار از خطوط سبز تخیل بودند آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند انگار آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود . در کوچه ها باد میامد این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد باد میآمد ستاره های عزیز ستاره های مقوایی عزیز وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟ ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد . من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ " نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟ من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی ز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند . خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکل های هندسی محدود به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد من عریانم ، عریانم ، عریانم مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم و زخم های من همه از عشق است از عشق ، عشق ، عشق . من این جزیره ی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده ام و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

Iman Biavarim Be Aghaze Fasle Sard 1 - Forough Farrokhzad

و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک اسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی . زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصلها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ، خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت در کوچه باد میآمد در کوچه باد میآمد و من به جفت گیری گلها میاندیشم به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون و این زمان خسته ی مسلول و مردی از کنار درختان خیس می گذرد مردی که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند -سلام - سلام و من به جفت گیری گل ها میاندیشم در آستانه فصلی سرد در محفل عزای آینه ها و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ و این غروب بارور شده از دانش سکوت چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان صبور ، سنگین ، سرگردان . فرمان ایست داد . چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت زنده نبوده است. در کوچه باد میاید کلاغهای منفرد انزوا در باغهای پیر کسالت میچرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد . آنها ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند و اکنون دیگر دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست و گیسوان کودکیش را در آبهای جاری خواهد رخت و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است در زیر پالگد خواهد کرد؟ ای یار ، ای یگانه ترین یار چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .

Tavalodi Digar - Forough Farrokhzad

همهء هستی من آیهء تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر " زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد ودر این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست دل من که به اندازهء یک عشقست به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازهء یک پنجره میخوانند آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من ، آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید : " دستهایت را دوست میدارم " دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد کوچه ای هست که قلب من آن را از محل کودکیم دزدیده ست سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد و بدینسانست که کسی میمیرد و کسی میماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد . من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام ، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

Ghazal 3 Az Mehdi Akhavan Sales - Forough Farrokhzad

متن این موزیک موجود نیست شما می توانید با ثبت متن موزیک این اثر از طریق وب سایت صدایاب به گسترش سایت ارسال متن این اثر لطفا اینجا کلیک نمایید. توجه داشته باشید متن ها بعد از تایید مدیران نمایش داده خواهد شد

Fatheh Bagh - Forough Farrokhzad

متن این موزیک موجود نیست شما می توانید با ثبت متن موزیک این اثر از طریق وب سایت صدایاب به گسترش سایت ارسال متن این اثر لطفا اینجا کلیک نمایید. توجه داشته باشید متن ها بعد از تایید مدیران نمایش داده خواهد شد

Aroosake Kooki - Forough Farrokhzad

بیش از اینها، آه، آری بیش از اینها می‌توان خاموش ماند می‌توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بی‌رنگ، بر قالی در خطی موهوم، بر دیوار می‌توان با پنجه‌های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوجه باران تند می‌بارد کودکی با بادبادک‌های رنگینش ایستاده زیر یک تاقی گاری فرسوده‌ای میدان خالی را با شتابی پر هیاهو ترک می‌گوید می‌توان بر جای باقی ماند در کنار پرده، اما کور، اما کر می‌توان فریاد زد با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه «دوست می‌دارم» می‌توان در بازوان چیرة یک مرد ماده‌ای زیبا و سالم بود با تنی چون سفرة چرمین با دو پستان درشت سخت می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد عصمت یک عشق را آلود می‌توان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف می‌توان یک عمر زانو زد با سری افکنده، در پای ضریحی سرد می‌توان در گور مجهولی خدا را دید می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید چون زیارتنامه خوانی پیر می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب حاصلی پیوسته یکسان داشت می‌توان چشم ترا در پیلة قهرش دکمة بی‌رنگ کفش کهنه‌ای پنداشت می‌توان چون آب در گودال خود خشکید می‌توان زیبائی یک لحظه را با شرم مثل یک عکس سیاه مضحک فوری در ته صندوق مخفی کرد می‌توان در قاب خالی ماندة یک روز نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت می‌توان با صورتک‌ها رخنة دیوار را پوشاند می‌توان با نقش‌هائی پوچ‌تر آمیخت می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید می‌توان در جعبه‌ای ماهوت با تنی انباشته از کاه سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت می‌توان با هر فشار هرزة دستی بی‌سبب فریاد کرد و گفت: «آه، من بسیار خوشبختم»

Aye Haye Zamini - Forough Farrokhzad

آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت و سبزه ها به صحراها خشکیدند و ماهیان به دریاها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت شب در تمام پنجره های پریده رنگ مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود و راه ها ادامة خود را در تیرگی رها کردند دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید در غارهای تنهائی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون می داد زن های باردار نوزادهای بی سر زائیدند و گاهواره ها از شرم به گورها پناه آوردند چه روزگار تلخ و سیاهی نان، نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود پیغمبران گرسنه و مفلوک از وعده گاه های الهی گریختند و بره های گمشدة عیسی دیگر صدای هی هی چوپانی را در بهت دشت ها نشنیدند در دیدگان آینه ها گوئی حرکات و رنگ ها و تصاویر وارونه منعکس می گشت و بر فراز سر دلقکان پست و چهرة وقیح فواحش یک هالة مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی می سوخت مرداب های الکل با آن بخارهای گس مسموم انبوه بی تحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجه های کهنه جویدند خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت آن ها غرابت این لفظ کهنه را در مشق های خود با لکة درشت سیاهی تصویر می نمودند مردم، گروه ساقط مردم دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر بار شوم جسدهاشان از غربتی به غربت دیگر می رفتند و میل دردناک جنایت در دست هایشان متورم می شد گاهی جرقه ای، جرقة ناچیزی این اجتماع ساکت بی جان را یکباره از درون متلاشی می کرد آن ها به هم هجوم می آوردند مردان گلوی یکدیگر را با کارد می دریدند و در میان بستری از خون با دختران نابالغ همخوابه می شدند آن ها غریق وحشت خود بودند و حس ترسناک گنهکاری ارواح کور و کودنشان را مفلوج کرده بود پیوسته در مراسم اعدام وقتی طناب دار چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون می ریخت آن ها به خود فرو می رفتند و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر خسته شان تیر می کشید اما همیشه در حواشی میدان ها این جانیان کوچک را می دیدی که ایستاده اند و خیره گشته اند به ریزش مداوم فواره های آب شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد یک چیز نیم زندة مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها شاید، ولی چه خالی بی پایانی خورشید مرده بود و هیچکس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب ها گریخته، ایمانست آه، ای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی بسوی نور نخواهد زد؟ آه، ای صدای زندانی ای آخرین صدای صداها . . .

Ghazal ft. Forough Farrokhzad (Original Mix) - Rebeat

متن این موزیک موجود نیست شما می توانید با ثبت متن موزیک این اثر از طریق وب سایت صدایاب به گسترش سایت ارسال متن این اثر لطفا اینجا کلیک نمایید. توجه داشته باشید متن ها بعد از تایید مدیران نمایش داده خواهد شد